بدون عنوان
آه دختر نازم؛ کوچولوی عزیزم امروز دوماهه شدی عسلم؛ بی نهایت خوشحالم؛ اما استرسی از یک هفته قبل دلم رو آشوب کرده بود؛ واکسن دوماهگی؛ بخاطر همین امروز صبح زود بیدار شدیم بابایی هم مرخصی گرفته؛ به فندق کوچولو شیر دادم یه عالمه با بابایی خندیدی و بازی کردی لباس تنت کردم و قطره استامینوفن دادم( مامان از چند روز قبل همش تو اینترنت و پرس و جو از دوست و آشنا واسه اینکه یه کاری کنم تا درد کمتری داشته باشی عزیزم) و راه افتادیم سمت مرکز بهداشت خانم گل تو راه خوابت برد بی خبر از همه جا... وقتی خانم پرستار خواست برات واکسن بزنه هیچ کدوم از ما دوتا دلمون نمی اومد که پاهات رو بگیریم ولی بلاخره بابایی از خود گذشتگی کرد و تو رو بغل کرد موقع واکسن از درد...
نویسنده :
مامان شورانگیز
18:27